بسم الله
سلام بر مولایم مهدی
هیچ نتوانم گفت – هیچ ؛ زبانم بسته شده و از درون ..
حق طلب کردیم ، نیاموخته دهانمان بسته شده ...
-
صحنه ی خواندن عقد رو به روی گنبد ابا عبدالله و حال و هواش رو تا عمر دارم از یاد نمی برم ...
-
آرامش قبل از طوفان رو حس می کنم ، طوفانی که قسمتیش رو امروز دیدم و آیندش رو می بینم
و این آرامش تمام سلول های وجودم رو گرفته - اگه نشم به مثال توری که کم کم درونیاتش رو از دست میده و تفاله ها میمونه
-
به آینده فکر می کنم ؛ تا که می خوام کمی نگرانی به خود راه بدم دلگرمی حس می کنم و دلخوش می شم به دعاهای زیر قبه
و سیدی طباطبایی که تبرکی ازش گرفتم و دعام کرد و ... چه رفاقت جالبی بین ما شد ..!
-
حال و هوای کاروان و همسفرایی که باهام بودن رو خیلی دوس داشتم و دارم
هر وقت مداحمون رو میدیدم یاد اقاجون می افتادم .. چقدر آرزوی زیارت حرم حضرت ابالفضل داشت
-
حرف ها در گلویم و من ناتوان ..
-
یا امیر المومنین ..
یا ابن امیر المومنین
به حق شب آخری
به حق دل جا مونده ی من
به حق ...
نه به حق زیارت نصفه نیمه و توسل ناقص و حضور قلب نداشته ام
کمکم کن که بس محتاج تر از قبل هستم ..
پ.ن : مور، چه می داند که بر دیوار? اهرام می گذرد یا بر خشتی خام .... ؟!
برچسب ها : شخصی ,