بعضی خاطرات و اتفاقها انقدر حقیرند که همین که گاهی ذهنت رو مشغول می کنند کافیه
انقدر ارزش ندارن که بخوای بنویسیشون تا یه کم سبک شی
نا خود اگاه تو یه ماجرایی افتادم که واقعا حالم ازش بد میشه ؛ چه اون اولش چه الان
و در پی ش یه سری اتفاقا می افته که واقعا بیزارم ازشون
..
- بابا بیزحمت از اون لیوان آلومینیومیا برام بگیرین ؛ فردا می خوام برم تو راه نیاز دارم
- فردا کجا میخوای بری ؟؟!
- اردو جهادی دیگه ؛ مگه شما نمی دونستید ؟!!!!
- چرا خب .. تا کی هست ؟
- انشالا 7 ام تهرانیم ( من که همه رو قبلا گفته بودم ..!؟)
- 7ام ..؟ یعنی من انقدر زیاد نباید ببینمت .....
پ.ن : دلم کباب شد ؛ هیچ وقت اونطور که باید حقشون رو ادا نمی کنم .شاید خیلی از مشکلاتم برا همین باشه .( به یقین ...)
پ.ن : امیدوارم حداقل این سفر و تبعاتش یه کم آرومم کنه ؛ نمیدونم از اثرات آخرالزمانه این دل آروم نشدنا ... ؟
پ.ن : اللهم اجعل عواقب امورنا خیـــرا
یا حق .
برچسب ها : شخصی ,