بسم الله
بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سر انجامم هنوز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می زند هر لحظه تیری مو بر اندامم هنوز
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفتست روزی بر لب جانان بسهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز
در ازل دادست ما را ساقی لعل لبت
جرعه ی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصه ی لعل لبش
آب حیوان می رود هردم ز اقلامم هنوز
برچسب ها : شعر ,