بسم الله
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فریادم
رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توأم آزادم ...
پ.ن : نمی دونم چرا این شعر برا من اومد ؛ فقط بیت آخرش برام قابل درک بود .
پ.ن : متی ترانا و نرئک ..
برچسب ها : شخصی ,