بسم الله
حالم، حال خوب شدن ندارد گویا !
اتفاقات چند وقت یکباری که انرژی زندگی ام را می گیرند
و این بار من خسته ی خسته ام ...
و این بارمن خیلی دل شکسته ام
انگار به در بسته خورده ام
و این در، هر از چند گاهی کمی باز می شود و روزنه ای می شود برای دل پر امید من
غروری می شود برای منی که هیچ ازخدا نخواستم مگر.....
و بازدوباره چنان به هم می خورد که از جا می پرم
حس می کنم در هپروت آرزوهایم بوده ام
در هپروت امیدهایی برای آن ور در ....
و هر بار چنان دلم را می لرزاند
-بسته شدن های غافلگیرانه اش-
که تا مدتی در شوکم
و بعد حســــــــــــــــــــرت ....
این باردیگر حالم، حال خوب شدن ندارد
هرچه می کند حواسش را پرت کند به امید بهبودی
ولی انگار حسی درونی به او می گوید
خودت را گول نزن ......
و این فکر نمی گذاردکه حالم خوب شود
هر چند امروزعید است
هر چند می تواند روز شادیم باشد
ولی این دل پر از درد نمی گذارد نفسم بالا بیاید و خرج شادیش کنم ...
نمیدانم به که متوسل شوم
نمی دانم از که بخواهم این گره کور را بازکند
گرهی که اگر بیشتر از این بسته بماند
دلم را جدا می کند...
دلم را می کند و می برد
دلم می افتد در جایی که دیگر پیدا کردنش با من نیست .........